سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، سه تن را دشمن می دارد : کسی که منّت گذارانه صدقه می دهد ؛ آن که در عین دارایی، در خرجی دادنْ سخت می گیرد ؛ و فقیر ولخرج . [.رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :8
بازدید دیروز :1
کل بازدید :2661
تعداد کل یاداشته ها : 18
103/2/8
8:18 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
حکیمی فر[0]
نویسنده نوجوان یک دانش آموز پر انرژی مذهبی و انقلابی بهترین سرگرمی من مطالعه و نویسندگی است آدرس پیج اینستاگرام رمان: religious.novel فالو شود

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
آذر 0[13]

سمانه
سمانه:شب بخیر داداش
علی:شب بخیر عمر داداش
رفتم توی اتاقم و روی تخت ولو شدم از خوشحالی خوابم نمیبرد داشتم توی جام غلت میزدم فکر کنم یه 2 ساعتی میشه که خواب به چشمام نیومده نگاهی به ساعت کردم ساعت 3 بود احساس کردن چشمام داره سنگین میشه بستمشون و رفتم توی عالم رویا .

دینگ...دینگ...دینگ
صدای آلارم خواب نازم رو بهم زد چشمامو مالوندم و رفتم بیرون علی هنوز خواب بود تازه اذان گفته بود گفتم تا من نمازمو بخونم یکم دیگه بخوابه بعدش میرم بیدارش میکنم.
وضو گرفتم و امدم سمت سجاده بوش آرومم میکرد بوی مامان رو داشت وای که چقدر دلم میخواست الان اینجا بود و خوشحالی من رو میدید هرچند که مطمئنم الان هم داره میبینه بلند شدم و قامت بستم..الله اکبر.
نمازم که تموم شد رفتم سمت اتاق علی هنوز خواب بود خرس تنبل نه اینجوری نمیشه رفتم از توی یخچال پارچ آب رو برداشتم از سردی پارچ دستم خنک شد به نقشه ی پلید توی ذهنم اندیشیدم شیطون باید بیاد براش کلاس فوق برنامه بزارم از فکرم خندم گرفت:
رفتم بلای سرش توی کسری از ثانیه نصف آب رو خالی کردم روش بیچاره مثل مرغ پرکنده از خواب پرید گیج و منگ بود و منم از خنده پخش زمین شده بودم ای خدا قیافه رو یکم که گذشت ویندوزش کم کم اند بالا دیدم اوضاع خرابه
الفرار


  

علی:میگم یادته همیشه میگفتی خیلی دوست داری شغل منو تجربه کنی؟
سمانه:آره حالا چی شده که یادش افتادی؟
علی:خب الان این فرصت برات پیش آمده میتونی بیای توی سازمان ما کار کنی البته فعلا به طور موقت.
با ذوق داشتم به حرفاش گوش میدادم برق سه فاز از کلم پریده بود برق توی چشمامو حس میکردم ولی نگرانی توی چشمای علی ذوقمو کور میکرد میدونستم که به زور راضی شده چون هر موقع حرفشو پیش میکشیدم مخالفت میکرد .
علی:سمانه..خواهر گرامی باشمام میشنوی چی میگم؟
با صدای علی از هپروت امدم بیرون .
سمانه:جان .... چی نه چی گفتی؟ببخشید انقدر خوشحال بودم رفتم تو فکر .
علی:مارو باش رو دیوار کی یادگاری مینویسیم ،باشه ایندفعه خوب گوش کن دیگه تکرار نمیکنم
سمانه:بفرما داداش سراپا گوشم.
علی : خب امدنت به سازمان چند تا شرط داره .
سمانه:بگو هرچی باشه نشنیده قبوله
علق:وایسا دختر ببینم مگه هفت ماهی دنیا امدی .
سمانه:لبخند ریزی زدم.آره مگه نمیدونستی
علی:باشه حالا جدی باش وقتی آمدی توی سازمان کسی نمیدونه تو خواهر منی غیر آقا جواد فرمانده مون و آقای توسلی رئیس سازمان که اگه دستور اونا نبود الان مجبور نبودم تورو توی خطر بندازم پس اونجا دیگه داداش داداش نداریم باشه؟


  

سمانه
دلم خیلی برای بابا تنگ شده بابا جونم آخه کجایی نمیگی منو علی دلمون برات تنگ میشه ؟
کاش زود تر برگردی خونه تا دوباره خودمو برات لوس کنم .
علی:خانم محمدی...خانم محمدی

با صدای علی به خودم امدم.
سمانه:جانم داداش کاری داشتی؟
علی:چشم غره ای بهش رفتم
انگار تازه ویندوزم بالا آمده بود یا خدا چه سوتی دادم کاش کسی نشنیده باشه .
سمانه:اهم(سرفه)ببخشید آقای سماواتی.

فلش بک به یک ماه قبل:سمانه
توی فکر بودم که صدای در آرامشم و بهم زد .
علی:سمانه جان میتونم بیام تو؟
سمانه:بیا تو داداشی
امد نشست کنارم روی تخت.
سمانه:جانم داداش کارم داشتی؟
علی:ام..راستش...راستش چیزه
سمانه: چیه داداش چرا مِن مِن میکنی چیزی شده؟


  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ سلام سلام سلام صبح شما بخیر راستی داستانم چطوره
+ سلام امیدوارم از مطالب خوشتون بیاد