سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از خدا بترس هر چند ترسى اندک بود ، و میان خود و خدا پرده‏اى بنه هر چند تنک بود . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :1
کل بازدید :2652
تعداد کل یاداشته ها : 18
103/2/7
9:44 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
حکیمی فر[0]
نویسنده نوجوان یک دانش آموز پر انرژی مذهبی و انقلابی بهترین سرگرمی من مطالعه و نویسندگی است آدرس پیج اینستاگرام رمان: religious.novel فالو شود

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
آذر 0[13]

علی
احساس کردم تمام بدنم یخ زد از خواب پریدم نفس نفس میزدم ویندوزم تازه بالا امد دیدم سمانه پارچ به دست بالا سرم وایساده و از خنده ترکیده انگار فهمید میخوام پاشم انتقام بگیرم فرار کرد.افتادم دنبالش.
(سمانه صبر کن مگه دستم بهت برسه حالا که اینطور شد الان زنگ میزنم به اقا جواد میگم پیشنهادشو برای همکاری رد کردی ببینم اون موقع چیکار میکنی)گوشیم رو به حالت نمادین برداشتم و مثلا شماره ی آقا جواد رو گرفتم که گروپ صدای افتادن چیزی رو شنیدم صدا از اتاق سمانه بود. (یا حسین..سمانه آبجی ببخشید اصلا اشتباه کردم من غلط بکنم به جواد زنگ بزنم پاشو )
اسپریشو برداشتم گذاشتم توی دهنش و فشارش دادم .

سمانه
نقشم گرفت حسابی حالشو گرفتم بیچاره بدجور ترسیده بود ضربان قلبشو کامل حس میکردم خندمو به زور کنترل کرده بودم دیگه نتونستم زدم زیر خنده حالا نخند کی بخند .
سمانه:یوهوووو نقشم گرفت خوب حالتو گرفتما این سری به خیر گذشت ولی دفعه ی بعد بخوای تهدید کنی قول نمیدم الکی باشه ها نفسم میگیره میمونم رو دستت:joy:.
بهش نگاه کردم صورتش قرمز شده بود توی چشماش نگاه کردم حس ترس،نگرانی،عصبانیت باهم ادغام شده بودند مثل اتشفشان بود که خر لحضه ممکن بود منفجر بشه.


  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ سلام سلام سلام صبح شما بخیر راستی داستانم چطوره
+ سلام امیدوارم از مطالب خوشتون بیاد