سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش را بجویید؛ هرچند در چین باشد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :27
بازدید دیروز :1
کل بازدید :2738
تعداد کل یاداشته ها : 18
103/2/21
10:51 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
حکیمی فر[0]
نویسنده نوجوان یک دانش آموز پر انرژی مذهبی و انقلابی بهترین سرگرمی من مطالعه و نویسندگی است آدرس پیج اینستاگرام رمان: religious.novel فالو شود

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
آذر 0[13]

 


سمانه


همینجور داشتیم حرف میزدیم متوجه ساعتی که هرلحظه میگذره نبودیم.

به ساعت گوشیم نگاه کردم.

سمانه:اوه اوه علی علی...

علی:جانم چی شده؟حالت بده؟

سمانه:نه بابا دیر شده مگه قرار نبود ساعت 7 سازمان باشیم ساعت 6:30.

علی:یا خدا دیر برسیم آقا جواد کلمون رو میکنه پاشو برو آماده شو.

سمانه:پس صبحونه چی(با چهره ی مظلومی نگاهش کردم)

علی:جون به جونت کنن شکمویی باشه حالا قیافتو اونجوری نکن تو راه یه چیزی برات میخرم بخوری .

سمانه:خنده ای سر دادم چشم داداشی


نیم ساعت بعد ،اداره


علی


رسیدیم دم سازمان برای اطمینان رفتم دو تا کوچه بالا تر ماشین رو پارک کردم .

علی:سمانه تو زود تر برو من یکم دیگه میام یادت که نرفته اینجا ماباهم غریبه ایم .

سمانه:چشم داداش ....ام یعنی چیزه آقای سماواتی فقط کجا باید برم دقیقا؟کدوم ور برم؟

علی:همینجا رو دوتا کوچه برو پایین یه ساختمون 5 طبقه است از در پشتی که یه در سفیده برو داخل وایسا تا بیام.

#ادامه_دارد


  
  

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

ادامه ی پارت قبلی


در اتاقو باز کردم رفتم تو رفته بود زیر پتو از بچگی وقتی میخواست گریه کنهمیرفت زیر پتو .سمانه عاشق فیلم کُره ای مثل اونا زانو زدم جلوی تختش .

عای:بانوی من لطفا مرا ببخشید یا اگر لایق بخشش نیستم مرا بکشید .

سمانه:توی هال بودم علی وقتی ناراحتم کرد منو از توی اتاق آورد تو هال تا بهم بیشتر نزدیک باشه و بتونه دارو هامو از آشپزخونه برام بیاره بعد از اینکه اونجوری باهام رفتار کرد دیگه نتونستم بغضمو نگه دارم شکست دویدم توی اتاق و درو پشتم بستم رفتن زیر پتو از بچگی عادتم بود اشک میریختم و صدای هق هق بلند بود که علی در زد و گفت معذرت میخواد درو باز کنم تا از دلم در بیاره من نمیتونستم از علی ناراحت باشم بخشیده بودمش ولی میخواستم تنبیه شه برای همین جواب ندادم درو باز کرد امد با دسته تی زانو زد جلوم از حرکتش خندم گرفته بود بعدشم که اون حرفا رو زد داشتم دیگه میترکیدم پتو رو کنار زدم و یه قیافه ی حق به جانب گرفتم و جدی نگاهش کردم .

سمانه:به یک شرط عفوت میکنم 

علی:چه شرطی بانوی من .

سمانه:دستمو آوردم جلو میخواست بوسش کنه که دستمو کشیدم و از فرصت استفاده کردم و سرشو بوسیدم .

علی:به ثانیه نکشیده بود که جلوش زانو زده بودم و اون حرفا رو میزدم که پتو رو زد کنار و با قیافه ی حق به جانب نگاهم کرد و برام شرط گذاشت من هم برای اینکه ببخشدم گفتم چه شرطی نشنیده قبول.دستشو آورد جلو میخواستم ببوسمش انا اون سر منو بوسید .

سمانه:داداشی واقعا فکر کردی من باهات قهرم؟

علی:ام....آره چون جوابمو نمیدادی فکر کردم قهری.


 


  
  

 


علی

داشتم اسپری رو توی دهنش فشار میدادم که پقی زد زیر خنده و گفت باهام شوخی کرده هم تعجب کردم هم عصبانی بودم از از عصبانیت گر گرفتم.

علی:این چه کاری بود که کردی؟ ها؟??جواب بده این چه کاری بود نگفتی نگرانت میشم نگفتی از ترس سکته کنم؟هان؟جواب بده??

دیگه نبینم از این کارا بکنی ها بار آخرت باشه .


سمانه

سرمو انداختم پایین پشیمون بودم از کارم ولی اون نباید باهام اینجوری حرف میزد بغض گلومو فشار میداد ولی به زحمت قورتش دادم .


علی

به سمانه نگاه کردم سرش پایین بود معلوم بود نارحت شده.

وجدان علی:نه پس میخواستی کل بکشه شادی کنه؟یادت رفته چطوری باهاش حرف زدی؟

علی:وجدانم راست می‌گفت باهاش خیلی بد حرف زدم باید از دلش در می‌آوردم میخواستم برم کنارش که صدای کوبیده شدن در مانع شد .

(سمانه وایسا ببخشید میدونم باهات بد حرف زدم ببخشید صدام رفت بالا رفته بود توی اتاقش صدای هق هقشو میشنیدم خدا لعنتت کنه علی تو گریشو درآوردی .

تق...تق..سمانه خانم آبجی گلم درو باز کن ببخشید معذرت میخوام.

جواب نداد درو باز کردم رفته بود زیر پتو از بچگی وقتی میخواست گریه کنه 

ادامه دارد

پارت بعدی


  
  

علی
احساس کردم تمام بدنم یخ زد از خواب پریدم نفس نفس میزدم ویندوزم تازه بالا امد دیدم سمانه پارچ به دست بالا سرم وایساده و از خنده ترکیده انگار فهمید میخوام پاشم انتقام بگیرم فرار کرد.افتادم دنبالش.
(سمانه صبر کن مگه دستم بهت برسه حالا که اینطور شد الان زنگ میزنم به اقا جواد میگم پیشنهادشو برای همکاری رد کردی ببینم اون موقع چیکار میکنی)گوشیم رو به حالت نمادین برداشتم و مثلا شماره ی آقا جواد رو گرفتم که گروپ صدای افتادن چیزی رو شنیدم صدا از اتاق سمانه بود. (یا حسین..سمانه آبجی ببخشید اصلا اشتباه کردم من غلط بکنم به جواد زنگ بزنم پاشو )
اسپریشو برداشتم گذاشتم توی دهنش و فشارش دادم .

سمانه
نقشم گرفت حسابی حالشو گرفتم بیچاره بدجور ترسیده بود ضربان قلبشو کامل حس میکردم خندمو به زور کنترل کرده بودم دیگه نتونستم زدم زیر خنده حالا نخند کی بخند .
سمانه:یوهوووو نقشم گرفت خوب حالتو گرفتما این سری به خیر گذشت ولی دفعه ی بعد بخوای تهدید کنی قول نمیدم الکی باشه ها نفسم میگیره میمونم رو دستت:joy:.
بهش نگاه کردم صورتش قرمز شده بود توی چشماش نگاه کردم حس ترس،نگرانی،عصبانیت باهم ادغام شده بودند مثل اتشفشان بود که خر لحضه ممکن بود منفجر بشه.


  
  

سمانه
سمانه:شب بخیر داداش
علی:شب بخیر عمر داداش
رفتم توی اتاقم و روی تخت ولو شدم از خوشحالی خوابم نمیبرد داشتم توی جام غلت میزدم فکر کنم یه 2 ساعتی میشه که خواب به چشمام نیومده نگاهی به ساعت کردم ساعت 3 بود احساس کردن چشمام داره سنگین میشه بستمشون و رفتم توی عالم رویا .

دینگ...دینگ...دینگ
صدای آلارم خواب نازم رو بهم زد چشمامو مالوندم و رفتم بیرون علی هنوز خواب بود تازه اذان گفته بود گفتم تا من نمازمو بخونم یکم دیگه بخوابه بعدش میرم بیدارش میکنم.
وضو گرفتم و امدم سمت سجاده بوش آرومم میکرد بوی مامان رو داشت وای که چقدر دلم میخواست الان اینجا بود و خوشحالی من رو میدید هرچند که مطمئنم الان هم داره میبینه بلند شدم و قامت بستم..الله اکبر.
نمازم که تموم شد رفتم سمت اتاق علی هنوز خواب بود خرس تنبل نه اینجوری نمیشه رفتم از توی یخچال پارچ آب رو برداشتم از سردی پارچ دستم خنک شد به نقشه ی پلید توی ذهنم اندیشیدم شیطون باید بیاد براش کلاس فوق برنامه بزارم از فکرم خندم گرفت:
رفتم بلای سرش توی کسری از ثانیه نصف آب رو خالی کردم روش بیچاره مثل مرغ پرکنده از خواب پرید گیج و منگ بود و منم از خنده پخش زمین شده بودم ای خدا قیافه رو یکم که گذشت ویندوزش کم کم اند بالا دیدم اوضاع خرابه
الفرار


  
<      1   2   3      >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ سلام سلام سلام صبح شما بخیر راستی داستانم چطوره
+ سلام امیدوارم از مطالب خوشتون بیاد