سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به من نوری ببخش که در پرتوش میان مردم گام بردارم و در تاریکی ها بدان راه یابم و در شکّ و شبهه ها روشن شوم . [امام زین العابدین علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :9
بازدید دیروز :1
کل بازدید :2720
تعداد کل یاداشته ها : 18
103/2/21
5:2 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
حکیمی فر[0]
نویسنده نوجوان یک دانش آموز پر انرژی مذهبی و انقلابی بهترین سرگرمی من مطالعه و نویسندگی است آدرس پیج اینستاگرام رمان: religious.novel فالو شود

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
آذر 0[13]

بسم الله الرحمن الرحیم 


 


سمانه:بله آقا متوجه شدم 

آقا جواد:خب علی جان ایشون رو ببرید و سازمان رو بهشون نشون بدید و بچه هارو بهشون معرفی کنید.

علی:چشم آقا با اجازه بریم سمانه

سمانه:با علی از اتاق آقا جواد خارج شدیم با فاصله از هم راه میرفتیم مثلا نامحرم بودیم دیگه از فکرم خندم گرفت رفتیم سمت میز علی چند نفری دور میز جمع شده بودند و داشتن پچ پچ میکردن .

علی:خب خانم محمدی ایشون آقاسعید ملقب به آب نمک گروه،ایشون آقا امیر ملقب به دهقان فداکار .

امیر:عه آقا علی داشتیم؟??

علی:خب هستی دیگه مگه نیستی؟??

سمانه:خندم گرفته بود به زور خودمو جمع و جور کردم علی ادامه داد.

علی:خب این آقای موزرد اسمش محموده و دوست صمیمی آقا سعید که ما بهشون میگیم زرد و مشکی .

سمانه:با حرفای علی دیگه طاقت نیاوردم آخه این چه وضع معارفست؟ ریز ریز میخندیدم بعد علی گفت .

علی:خب خانم محمدی میز شما و من مشترکه و کارمون یکیه .

سمانه:بله چشم

امیر:درگوش علی گفتم

امیر:استاد علی چیزی شده که ما حبر نداریم؟

علی:نه مگه قرار بود چیزی بشه؟

امیر:نه فقط در تعجبم که چطور راضی شدی میزتو با خانم محمدی شریک بشی ؟تو که هر بدبختی پشت میزت میشست ناقصش میکردی موضوع چیه؟

علی:نه بابا الانم به اصرار آقا جواد بود گفت اگه اینکارو نکنم توبیخ میکنه و کل میزو میده به این خانم مجبور بودم

امیر:فقط همین ؟ ماهم که گوش دراز??

علی:این چه حرفیه برادر من دور از جون حیوان گوش دراز??

امیر:عه دور از جون حیوان گوش دراز دیگه؟الان نشونت میدم.


پ.ن:یعنی امیر میخواد چیکار کنه؟خدا به دادت برسه آقا علی??


  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ سلام سلام سلام صبح شما بخیر راستی داستانم چطوره
+ سلام امیدوارم از مطالب خوشتون بیاد