علی:میگم یادته همیشه میگفتی خیلی دوست داری شغل منو تجربه کنی؟
سمانه:آره حالا چی شده که یادش افتادی؟
علی:خب الان این فرصت برات پیش آمده میتونی بیای توی سازمان ما کار کنی البته فعلا به طور موقت.
با ذوق داشتم به حرفاش گوش میدادم برق سه فاز از کلم پریده بود برق توی چشمامو حس میکردم ولی نگرانی توی چشمای علی ذوقمو کور میکرد میدونستم که به زور راضی شده چون هر موقع حرفشو پیش میکشیدم مخالفت میکرد .
علی:سمانه..خواهر گرامی باشمام میشنوی چی میگم؟
با صدای علی از هپروت امدم بیرون .
سمانه:جان .... چی نه چی گفتی؟ببخشید انقدر خوشحال بودم رفتم تو فکر .
علی:مارو باش رو دیوار کی یادگاری مینویسیم ،باشه ایندفعه خوب گوش کن دیگه تکرار نمیکنم
سمانه:بفرما داداش سراپا گوشم.
علی : خب امدنت به سازمان چند تا شرط داره .
سمانه:بگو هرچی باشه نشنیده قبوله
علق:وایسا دختر ببینم مگه هفت ماهی دنیا امدی .
سمانه:لبخند ریزی زدم.آره مگه نمیدونستی
علی:باشه حالا جدی باش وقتی آمدی توی سازمان کسی نمیدونه تو خواهر منی غیر آقا جواد فرمانده مون و آقای توسلی رئیس سازمان که اگه دستور اونا نبود الان مجبور نبودم تورو توی خطر بندازم پس اونجا دیگه داداش داداش نداریم باشه؟