سمانه:چشم داداش گلم شرط بعدی؟
نارحت بودم که باید باهاش رسمی حرف بزنم و وانمود کنم نا محرمه ولی به شغلی که همیشه آرزوشو داشتم رسیدم.
علی:خب بعدی اینکه خودت از وضعیت بیماریت خبر داری و میدونی که باید قرصات همیشه همراهت باشن و مرتب مصرفشون کنی حتی آقا جواد و آقای توسلی هم از بیماریت چیزی نمیدونن یعنی من بهشون نگفتم پس حواست باشه سهل انگاری نکنی و اینکه همیشه مراقب خودت باشی.
علی_
باورم نمیشد که این منم دارم دارم بهش میگم بیاد سازمان خودم که میدونم کار اونجا چقدر خطرناکه من جونم به جون سمانه بسته است بعد مامان منو سمانه همو داشتیم ناشکر نیستم خداروشکر بابامون زنده بود ولی همیشه ماموریت بود شاید میشد وقتایی که 6 ماه خونه نبود و منو سمانه خونه ی عمو و زن عمو بودیم از بچگی سنگ صبور هم بودیم اگه اتفاقی براش بیفته ....نه خدانکنه این چه حرفیه که میزنی علی .
صدای جیغ سمانه رشته ی افکارم رو پاره کرد.
علی:چیکار میکنی دختر سکته کردم
سمانه:ببخش داداش نمیدونی چقدر خوشحالم دلم میخواد بغلت کنم و حسابی بچلونمت فقط...فقط علی یه چیزی منو تو فامیلیمون مثل همه اینو چیکارش میکنی؟
علی:نگران نباش فکر انجام کردم .خب فامیلیه من که همون سماواتی میمونه تو هم از این به بعد میشی سمانه محمدی فردا که امدی اداره مدارک جدیدتو بهت میدم الانم برو بخواب که فردا باید هفت صبح اداره باشیم.
علی:میگم یادته همیشه میگفتی خیلی دوست داری شغل منو تجربه کنی؟
سمانه:آره حالا چی شده که یادش افتادی؟
علی:خب الان این فرصت برات پیش آمده میتونی بیای توی سازمان ما کار کنی البته فعلا به طور موقت.
با ذوق داشتم به حرفاش گوش میدادم برق سه فاز از کلم پریده بود برق توی چشمامو حس میکردم ولی نگرانی توی چشمای علی ذوقمو کور میکرد میدونستم که به زور راضی شده چون هر موقع حرفشو پیش میکشیدم مخالفت میکرد .
علی:سمانه..خواهر گرامی باشمام میشنوی چی میگم؟
با صدای علی از هپروت امدم بیرون .
سمانه:جان .... چی نه چی گفتی؟ببخشید انقدر خوشحال بودم رفتم تو فکر .
علی:مارو باش رو دیوار کی یادگاری مینویسیم ،باشه ایندفعه خوب گوش کن دیگه تکرار نمیکنم
سمانه:بفرما داداش سراپا گوشم.
علی : خب امدنت به سازمان چند تا شرط داره .
سمانه:بگو هرچی باشه نشنیده قبوله
علق:وایسا دختر ببینم مگه هفت ماهی دنیا امدی .
سمانه:لبخند ریزی زدم.آره مگه نمیدونستی
علی:باشه حالا جدی باش وقتی آمدی توی سازمان کسی نمیدونه تو خواهر منی غیر آقا جواد فرمانده مون و آقای توسلی رئیس سازمان که اگه دستور اونا نبود الان مجبور نبودم تورو توی خطر بندازم پس اونجا دیگه داداش داداش نداریم باشه؟
سمانه
دلم خیلی برای بابا تنگ شده بابا جونم آخه کجایی نمیگی منو علی دلمون برات تنگ میشه ؟
کاش زود تر برگردی خونه تا دوباره خودمو برات لوس کنم .
علی:خانم محمدی...خانم محمدی
با صدای علی به خودم امدم.
سمانه:جانم داداش کاری داشتی؟
علی:چشم غره ای بهش رفتم
انگار تازه ویندوزم بالا آمده بود یا خدا چه سوتی دادم کاش کسی نشنیده باشه .
سمانه:اهم(سرفه)ببخشید آقای سماواتی.
فلش بک به یک ماه قبل:سمانه
توی فکر بودم که صدای در آرامشم و بهم زد .
علی:سمانه جان میتونم بیام تو؟
سمانه:بیا تو داداشی
امد نشست کنارم روی تخت.
سمانه:جانم داداش کارم داشتی؟
علی:ام..راستش...راستش چیزه
سمانه: چیه داداش چرا مِن مِن میکنی چیزی شده؟