سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، زندگیِ دلهاست و روشنایی دیدگان از نابینایی و توانایی پیکرها ازناتوانی . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :0
کل بازدید :2645
تعداد کل یاداشته ها : 18
103/1/9
8:52 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
حکیمی فر[0]
نویسنده نوجوان یک دانش آموز پر انرژی مذهبی و انقلابی بهترین سرگرمی من مطالعه و نویسندگی است آدرس پیج اینستاگرام رمان: religious.novel فالو شود

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
آذر 0[13]

سمانه:چشم داداش گلم شرط بعدی؟

نارحت بودم که باید باهاش رسمی حرف بزنم و وانمود کنم نا محرمه ولی به شغلی که همیشه آرزوشو داشتم رسیدم.

علی:خب بعدی اینکه خودت از وضعیت بیماریت خبر داری و میدونی که باید قرصات همیشه همراهت باشن و مرتب مصرفشون کنی حتی آقا جواد و آقای توسلی هم از بیماریت چیزی نمیدونن یعنی من بهشون نگفتم پس حواست باشه سهل انگاری نکنی و اینکه همیشه مراقب خودت باشی.
علی_
باورم نمیشد که این منم دارم دارم بهش میگم بیاد سازمان خودم که میدونم کار اونجا چقدر خطرناکه من جونم به جون سمانه بسته است بعد مامان منو سمانه همو داشتیم ناشکر نیستم خداروشکر بابامون زنده بود ولی همیشه ماموریت بود شاید میشد وقتایی که 6 ماه خونه نبود و منو سمانه خونه ی عمو و زن عمو بودیم از بچگی سنگ صبور هم بودیم اگه اتفاقی براش بیفته ....نه خدانکنه این چه حرفیه که میزنی علی .
صدای جیغ سمانه رشته ی افکارم رو پاره کرد.
علی:چیکار میکنی دختر سکته کردم
سمانه:ببخش داداش نمیدونی چقدر خوشحالم دلم میخواد بغلت کنم و حسابی بچلونمت فقط...فقط علی یه چیزی منو تو فامیلیمون مثل همه اینو چیکارش میکنی؟
علی:نگران نباش فکر انجام کردم .خب فامیلیه من که همون سماواتی میمونه تو هم از این به بعد میشی سمانه محمدی فردا که امدی اداره مدارک جدیدتو بهت میدم الانم برو بخواب که فردا باید هفت صبح اداره باشیم.


  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ سلام سلام سلام صبح شما بخیر راستی داستانم چطوره
+ سلام امیدوارم از مطالب خوشتون بیاد